قسمت نبود...
در خانه خانواده محمودیها (این مصاحبه 5 سال پیش انجام شده)
در بلوار شهرداری مهرشهر کرج، همه خانواده محمودی را می شناسند. یک خانه ویلایی با دفتر املاک، سوپر و مغازه میوه فروشی در بخش جلویی و چمن های سرسبزش نبش یکی از کوچه های این بلوار است و برادرهای والیبالیست در آن زندگی می کنند.
بهنام محمودی، برادر بزرگ تر با شیلنگ آبی در دست چمن ها را آب می دهد. بهزاد برادر دوم تازه دفتر املاکش را بسته است و می رود تا به شهرام برادر سوم که در خانه نشسته و فیلم های مسابقاتش در بازی های جوانان جهان را دوباره می بیند، خبر بدهد. یک برادر کوچک تر هم در این خانه زندگی می کند و هنوز معلوم نیست که والیبالیست می شود یا نه. شهرام فیلم هایش را کنار می گذارد و بیرون می آید.
بهنام می گوید: «پدرم که نباشد و این چمن ها را آب ندهد، کسی به فکر نمی افتد، خودم باید این کار را بکنم.» شهرام لبخندی تحویل بهنام می دهد و ما را به خانه بهنام در طبقه دوم ساختمان می برد. روی راه پله، کفش های ورزشی با سایز بزرگ چیده اند، پدر و مادر و خواهر محمودی های والیبالیست در طبقه اول زندگی می کنند.
خانه بهنام پر از کاپ و مدال و عکس های تیمی است. خواهر محمودی ها وظیفه دم کردن چای را برعهده می گیرد و پیام که آخرین محمودی است و از نظر فیزیکی هیچ شباهتی به آنها ندارد، ظرف میوه را با کمک شکمش به طبقه بالا می آورد و با پا در می زند. در این فضا مصاحبه را شروع می کنم
شهرام ۹ سال از بهنام کوچک تر است. برادر بزرگ تر والیبال بازی می کرده و بهترین بازیکن تیم ملی بوده.دست برادر کوچک تر را می گیرد و سر تمرین های تیم می برد. برادر کوچک تر هم در مسابقات با پرچم و بوق به سالن می رود و برایش جیغ می کشد، پز او را به همه می دهد و آرزو می کند که شبیه او شود. شهرام والیبال را از بهنام یاد می گیرد. یک زمین والیبال درحیاط خانه شان درست می کند و با بچه های فامیل و هم محله ای ها والیبال بازی می کنند.
گه گاهی هم بردار بزرگ تر حریفش می شود و برایش کری می خواند. «حریف بهنام که نمی شدم، فقط برایش کری می خواندم.» تیم نوجوانان پیکان، اولین میدان جدی ورزشی شهرام می شود. برای ورود به دنیای حرفه ای. محمودی بزرگ به محمودی کوچک، فقط یک حرف می زند: «تمرین کن.» شهرام فکر می کند که همه چیز خود به خود پیش آمد، بهنام هم معتقد است که این اتفاق قابل پیش بینی بوده است.
کنار ظرف میوه و شیرینی، روی میز دوتا موبایل است که هرچند دقیقه یک بار صدای زنگ اس ام اس هایش بلند می شد. شهرام زیر چشمی به بهنام نگاه می کرد و موبایل را برمی داشت.
قبل از ورود بهنام به خانه، شهرام با خوشحالی و هیجان از اتفاقاتی که بعد از مسابقات مراکش افتاده بود، حرف می زد. تند و تند از بچه های هم تیمی اش می گفت و تصمیمات عجیب و غریبی که با هفت نفر دیگر از اعضای تیم جوانان گرفته اند.
از رابطه دوستانه اش با بهنام هم حرف زد.« ما بیشتر باهم رفیقیم تا داداش، اختلاف سنی مان زیاد است، اما با هم راحت هستیم.» شهرام می گوید تا به حال با بهنام کتک کاری نکرده اند. «من که زورم به داداشم نمی رسه.» البته بهنام هم با این که زورش به شهرام می رسد، دست بزن ندارد و فقط گه گاهی محض تربیت گوش او را می پیچاند.
« بهنام گوشم را زیاد پیچانده. تا به حال کتک نخوردم، همیشه سعی می کند با حرف ثابت کند که کارمان اشتباه بوده» . بهنام آب دادن چمن ها را تمام می کند و به ما محلق می شود. شهرام آرام می شود و دست به سینه می نشیند. در تمام طول مصاحبه هم ساکت است و خیلی کمتر از بهنام حرف می زند. می گوید:« چی بگم همه حرف ها را داداشم می گه.» و دوباره ساکت می شود. شهرام در مقابل بهنام شبیه شاگردی باهوش و شیطان است که معلمش را خیلی دوست دارد، ولی از او حساب می برد و می ترسد.
▪ قرار است همه در خانواده شما والیبالیست شوند؟
ـ بهنام: ما یک خانواده ورزشی هستیم، البته پدر و مادرم ورزشی نبودند، ولی من به خاطر قد بلند و شرایط فیزیکی ام به سمت ورزش کشیده شدم. من لیدر این بچه ها شدم. همه چیز بستگی به خودشان دارد، شهرام از پنج شش سالگی با من بود و به جو والیبال علاقه مند شد و پله پله بالا آمد تا به اینجا رسید. اما برادر دیگرم دو هفته بیشتر در تیم والیبال دوام نیاورد و الان هم کار املاک می کند.
▪ شهرام اگر برادرت والیبالیست نبود، تو والیبالیست می شدی؟
ـ نه فکر نکنم، من به خاطر برادرم والیبالیست شدم. برادرم والیبال بازی می کرد، منم والیبالیست شدم.
ـ بهنام: اوایل فوتبال بازی می کرد. گفتم؛ برو گلر شو اما گوش نکرد. والیبال را بیشتر دوست داشت.
▪ چرا، فکر می کردی گلری بهتر از والیبالیستی است؟
ـ بهنام: نه فرقی نمی کرد، اما شهرام از بچگی والیبال بازی می کرد. از بچگی با من والیبال بازی می کرد و راه را بهش نشان دادم. دیگر همه چیز به پشتکار خودش بستگی دارد و اگر وجود داشته باشد، موفق می شود.
▪ شهرام می خواهی، شبیه بهنام باشی؟
ـ بله، هم از نظر اخلاق و هم از نظر ورزش می خواهم بهنام محمودی بشوم.
▪ بهنام با این که این جوری الگو باشی مشکلی نداری؟
ـ بهنام: من که نمی توانم موافق یا مخالف باشم، شهرام خودش باید تصمیم بگیرد. این که الان می خواهد شبیه من باشد خوب است. اما من می خواهم، دو سه سال دیگر همه بگویند؛ دوست داریم شهرام محمودی باشیم.
▪ این اتفاق می افتد؟
ـ اگر خودش بخواهد بله، باید به خودش بگوید: تازه اول راهم و حالا حالاها باید تلاش کنم.
▪ شهرام از بهنام می ترسی؟
ـ خیلی وقت ها شده که ترسیدم، اما بهنام باعث شده تا مسیر زندگی ام عوض بشود. مثلاً کار اشتباهی کردم که خیلی جدی در حد همان گوش پیچاندن با من صحبت کرده و من هم اشتباهم را درست کردم.
ـ بهنام: اگر ببینم که اشتباه می کنند، گوششان را می پیچم. مثلاً به شهرام گفتم: « شهرام تو هنوز هیچی نیستی، چرا پول موبایلت ۵۵۰ هزار تومان آمده؟ تو هنوز در والیبال ایران عددی نیستی، چرا هر روز با آژانس می روی سر تمرین؟»
▪ این نصیحت ها همیشگی است؟
ـ بهنام: همیشه. من آدم کاملی نیستم، اما همیشه به شهرام می گویم: «تو خانواده منی، هر کار خلافی بکنی همه به چشم من به تو نگاه می کنن.» حالا هم که دیگر خودش آدم شناخته شده ای شده و بیشتر از قبل باید حواسش را جمع بکند.
▪ شهرام، پیش آمده بهنام حرفی به تو بزند و تو قبولش نداشته باشی اما مجبور شوی به آن عمل کنی؟
ـ نه. شاید قبول حرف هایش برایم خیلی سخت باشد و فکر کنم که حرف زور می زند و ناراحت بشوم، اما بعداً که با خودم تنها می شوم و فکر می کنم، متوجه می شوم که حرف درستی زده است.
▪ اگر اشتباهی کنی و پدرت بگوید اشکال ندارد، اما بهنام دعوایت کند، حرف کدام یکی را قبول می کنی؟
ـ شهرام: بابام بگه؛ اشکالی نداره، می دانم دلش می سوزه.
ـ بهنام: مسائل ورزشی خانواده با من است. مثلاً شهرام ترک تحصیل کرده بود و همه می دانستند و کسی چیزی به من نگفته بود. وقتی فهمیدم، با همه دعوا کردم، حتی پدر و مادرم. چون من می دانم که آینده او باید چطور باشد. در حیطه زندگی، تجربه پدرم از من بیشتر است، پدرم دلسوزی پدرانه دارد که من الان نمی توانم آن را درک کنم، چون بچه ندارم.
ـ شهرام: داداشم از این اخلاق ها ندارد که بی خیال ماجرایی بشود، آن قدر مرا تحت فشار قرار می دهد تا درست بشوم.
▪ با این شرایط اگر مشکل برایت پیش بیاید اول به پدرت می گویی یا بهنام؟
ـ شهرام: به بهنام می گویم، چون می دانم بیشتر می تواند کمکم کند.
▪ پس با بهنام راحتی؟
ـ شهرام: با داداشم خیلی رفیقم.
ـ بهنام: من سعی می کنم که کاری کنم تا مسائلش
MiSs-A |